قصه این است
روبروی هزار آیینه هم که بایستم
تصویر تو را می بینم.
ترجیع بند دلم شده ای فاطمه
تقصیر من نیست فاطمه!
بی خوابی های تو از سر فریادهایی ست
که شعرهای من بر سرت می زنند
وگرنه از دختر هزار ساله ی باران
جز مشتی سکوت چیزی در نمی آید..!
~~~~~✦✦✦~~~~~
دگر از درد تنهایی، به جانم یار میباید
دگر تلخ است کامم، شربت دیدار میباید
ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح
نصیحت گوش کردن را دل هشیار میباید
مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
که میگفتم: علاج این دل بیمار میباید
بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
نمیبایست زنجیری، ولی این بار میباید
شیخ بهایی
تو را سریست که با ما فرو نمیآید
مرا دلی که صبوری از او نمیآید
کدام دیده به روی تو باز شد همه عمر
که آب دیده به رویش فرو نمیآید
جز این قدر نتوان گفت بر جمال تو عیب
که مهربانی از آن طبع و خو نمیآید
چه جور کز خم چوگان زلف مشکینت
بر اوفتاده مسکین چو گو نمیآید
اگر هزار گزند آید از تو بر دل ریش
بد از منست که گویم نکو نمیآید
گر از حدیث تو کوته کنم زبان امید
که هیچ حاصل از این گفت و گو نمیآید
گمان برند که در عودسوز سینه من
بمرد آتش معنی که بو نمیآید
چه عاشقست که فریاد دردناکش نیست
چه مجلسست کز او های و هو نمیآید
به شیر بود مگر شور عشق سعدی را
که پیر گشت و تغیر در او نمیآید.
"سعدی"
نظامی ترین جمله عاشقانه : توی اردوگاه قلبت
منم یه اسیر جنگی
تو منو شکنجه میدی
توی این قلعه سنگی....
•.•.•.•.•.•.• شعرهای سربازی باحال •.•.•.•.•.•.•
از آن روزی که سربازی به پا شد
ستم بر ما نشد بر دختران شد
بسوزد آن که سربازی به پا کرد
تمام دختران را چشم به راه کرد...
•.•.•.•.•.•.• شعرهای سربازی باحال •.•.•.•.•.•.•
به سربازی روم با کوله پشتی
به دستم داده اند یک نان خشکی
به خط کردن تراشیدم سرم را
لباس ارتشی کردن تنم را
لباس ارتشی رنگ زمین است
سزای هر جوان آخر همین است....
•.•.•.•.•.•.• شعرهای سربازی باحال •.•.•.•.•.•.•
سربازی راهیست برای آدم کردن پسرها
اما هیچ راهی برای آدم کردن دخترها وجود نداره....
پشت این کوه بلند
لب دریای کبود
دختری بود که من
سخت می خواستمش
و تو گویی که گالی
آفریده شده بود
که منش دوست بدارم پرشور
و مرا دوست بدارد شیرین
و شما می دانید
آه ای اخترکان خاموش
که چه خوش دل بودیم
من و او مست شکر خواب امید
و چه خوشبختی پک
در نگاه من و او می خندید
وینک ای دخترکان غماز
گر نه لالید و نه گنگ
بگشایید زبان
و بگویید که از یک بهتان
چون شد این چشمه غبار آلوده
و میان من و او
اینک این دشت بزرگ
اینک این راه دراز
اینک این کوه بلند
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد محمل به روز باران
بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت
گریان چو در قیامت چشم گناهکاران
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد
از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران
چندین که برشمردم از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران
سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل
بیرون نمیتوان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت
باقی نمیتوان گفت الا به غمگساران
نشود فاش کسی آنچه میان من و تو ست
تا اشارات نظر نامهرسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ار نه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصة فردوس و تمنای بهشت
گفتوگوئی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچة عقل
هر کجا نامة عشق است، نشان من و توست
سایه ز آتشکدة ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
باز دلتنگ توام میل بیابان دارم
امشب اندازۀ صحرای تو باران دارم
کوه آتش به دلم هیچ، کسی میداند
که من از داغ تو در سینه چه پنهان دارم؟!
آه، بیدار کن از خواب گران دریا را
که من آشفتهام امشب سر طوفان دارم
رفتهای میرسد از راه، غمت دور و دراز
بی تو با این دل بیحوصله مهمان دارم
□
تو گل و سبزهای و بوی بهاران داری
من خسته همۀ سال زمستان دارم
سر من را به خدا شانۀتان مختصر است
دلی از خاطرۀ دوست پریشان دارم...
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بیذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشتهای _جنس همان رشته که بر گردن توست_
چه سروقت مرا هم به سر وعده کشید
نه کف و ماسه، که نایابترین مرجانها
تپش تبزدۀ نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
ما به اندازۀ هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
منک ه حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
خوشا دردی!که درمانش تو باشی
خوشا راهی! که پایانش تو باشی
خوشا چشمی!که رخسار تو بیند
خوشا ملکی! که سلطانش تو باشی
خوشا آن دل! که دلدارش تو گردی
خوشا جانی! که جانانش تو باشی
خوشی و خرمی و کامرانی
کسی دارد که خواهانش تو باشی
چه خوش باشد دل امیدواری
که امید دل و جانش تو باشی!
همه شادی و عشرت باشد، ای دوست
در آن خانه که مهمانش تو باشی
گل و گلزار خوش آید کسی را
که گلزار و گلستانش تو باشی
چه باک آید ز کس؟ آن را که او را
نگهدار و نگهبانش تو باشی
مپرس از کفر و ایمان بیدلی را
که هم کفر و هم ایمانش تو باشی
مشو پنهان از آن عاشق که پیوست
همه پیدا و پنهانش تو باشی
برای آن به ترک جان بگوید
دل بیچاره، تا جانش تو باشی
عراقی طالب درد است دایم
به بوی آنکه درمانش تو باشی
متن آهنگ جاده یک طرفه از مرتضی پاشایی
♫♫♫
باز دوباره با نگاهت
این دل من زیرو رو شد
باز سر کلاس قلبم درس عاشقی شروع شد
دل دوباره زیرو رو شد
با تموم سادگی تو حرفتو داری میگی تو
میگی عاشقت میمونم
میگم عشق آخری تو
حرفتو داری میگی تو
…
میدونی حالم این روزا بدتر از همست
آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست
میمیرم بری آخرین دفعست
پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه
صحنه سازیه این یه بازیه
♫♫♫
بی هوا نوازشم کن اشک و غصه هامو کم کن
با نگاه بی قرارت باز دوباره عاشقم کن
اشک و غصه هامو کم کن
قلب من بهونه داره حرف عاشقونه داره
راه دیگه ای نداره غیر از اینکه باز دوباره
سر رو شونه هات بزاره
…
میدونی حالم این روزا بدتر از همست
آخه هرکی رسید دل ساده ی من رو شکست
قول بده که تو از پیشم نری
واسه من دیگه عاشقی جاده ی یک طرفست
میمیرم بری آخرین دفعست
پرواز تو قفس شدم بی نفس شدم
دیگه تنها شدم توی دنیا بدون خودم
راستشو بگو این یه بازیه
نکنه همه حرفای تو مثه حرف همه
صحنه سازیه این یه بازیه.. دانلود
کنار سیب و رازقی * نشسته عطر عاشقی * من از تبار خستگی * بی خبر از دلبستگی * عاشقم * ابر شدم صدا شدی * شاه شدم گدا شدی * شعر شدم قلم شدی * عشق شدم تو غم شدی * لیلای من دریای من * آسوده در رویای من * این لحظه در هوای تو * گمشده در صدای تو * من عاشقم مجنون تو * گمگشته در بارون تو * مجنون لیلی بی خبر * در کوچه های در به در * مست و پریشون و خراب * هر آرزو نقش بر آب * شاید که روزی عاقبت * آروم بگیرد در دلت * کنار هر ستاره ای * نشسته ابر پاره ای * من از تبار سادگی * بی خبر از دلدادگی * عاشقم * ماه شدم ابر شدی * اشک شدم صبر شدی * برف شدم آب شدی * قصه شدم خواب شدی * لیلای من دریای من * آسوده در رویای من * این لحظه در هوای تو * گمشده در صدای تو * من عاشقم * مجنون تو * گمگشته در بارون تو * مجنون لیلی بی خبر * در کوچه های در به در * مست و پریشون و خراب * هر آرزو نقش بر آب * شاید که روزی عاقبت * آروم بگیرد در دلت
(جزتو کی میتونه عزیز من باشه؟کی میتونه عزیز من باشه؟کی میتونه عزیز من باشه؟)
جزتو کی میتونه عزیز من باشه؟
کی میتونه تو قلب من جاشه؟
مگه میشه مثل تو پیداشه؟!
همه چیزم وای عزیزم
جزمن کی واسه دیدن تو حریسه؟
اسمتو رو قلبش مینویسه؟
گونه هاش از ندیدنت خیسه؟
همه چیزم وای عزیزم
تونباشی بی قرارم بد میبینم بد میارم
بی تو منننننن حس ندارم سربزیرم
گوشه گیرم کاش بمیرم بی تو من
همه چیزم آی عزیزم همه چیزم
واسه ما دوتا کی بهترازما
از همین امروز تا آخر دنیا
واسه ما دوتا کی بهترازما
از همین امروز تا آخر دنیا
همه چیزم آی عزیزم همه چیزم آآآآآی عزیزم
جزتو کی میتونه عزیز من باشه؟
کی میتونه تو قلب من جاشه؟
مگه میشه مثل تو پیداشه؟!
همه چیزم وای عزیزم
جزمن کی واسه دیدن تو حریسه؟
اسمتو رو قلبش مینویسه؟
گونه هاش از ندیدنت خیسه؟
همه چیزم وای عزیزم
تونباشی بی قرارم بد میبینم بد میارم
بی تو من حس ندارم سربزیرم
گوشه گیرم کاش بمیرم بی تو من
همه چیزم
بهترین ترانه رو من از چشمای تو می سازم ...
تو قمار زندگی مون تو نباشی من می بازم...
اگه باشی در کنارم با تو من مالک دنیام ...
بی خیال غصه و غم بی خیال نور فردا ...
دوستت دارم ...
توی دنیا تو رو دارم ...
مثل آسمون که تنها امیدش چند تا ستارست ...
دیدن برق نگاهت واسه من عمر دوبارست ...
اثر انگشت تو یعنی قصه خوب نوازش ...
هر نگاه عاشق تو غزل آبی خو اهش ...
جاده های مهربونی می گذره از تو نگاهت ...
روشن شبهای تارم با خیال روی ماهت ...
باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم
خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست
تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم
خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست
از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم
من نالی خوش نوایم و خاموش ای دریغ
لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم
دستی به سینه ی من شوریده سر گذار
بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم
زین موج اشک تفته و توفان آه سرد
ای دیده هوش دار که دریاست در دلم
باری امید خویش به دلداری ام فرست
دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم
گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز
صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
من زنده بودم اما انگار مرده بودم از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
در نگاه من بهارانی هنوز
پاک تر از چشمه سارانی هنوز
روشنایی بخش چشم آرزو
خنده صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت یاد ها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنه کامی های من
برف پاک کوه سارانی هنوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پاک جوکنارانی هنوز
کشت زار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز
ای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودانِ هر چه هست
باغ ها گل ها سحر ها آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها خورشید ها مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب ها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
دارم سخنی با تو و گفتن نتوانم
وین دردِ نهان سوز نهفتن نتوانم
تو گرمِ سخن گفتن و از جامِ نگاهت
من مست چنانم که شنفتن نتوانم
شادم به خیالِ تو چو مهتابِ شبانگاه
گر دامنِ وصلِ تو گرفتن نتوانم
با پرتوِ ماه آیم و چون سایه ی دیوار
گامی ز سرِ کوی تو رفتن نتوانم
دور از تو، منِ سوخته در دامنِ شب ها
چون شمعِ سَحَر یک مژه خفتن نتوانم
فریاد ز بی مهری ات ای گل که درین باغ
چون غنچه ی پاییز شکفتن نتوانم
ای چشمِ سخن گوی تو بشنو ز نگاهم
دارم سخنی با تو وگفتن نتوانم
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
من صورتم به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟
این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند
با این همه مخواه که تنها ببینیم
مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
با همهٔ بیسر و سامانیام باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست در پی ویران شدنی آنیام
دلخوش گرمای کسی نیستم آمدهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها تا تو کمی عشق بنوشانیام
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آری
که اینسان دشمنی ، یعنی که خیلی دوستم داری
دلت میآید آیا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری
نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعرهایم کیست آنِ من
مبادا لحظهای حتی مرا اینگونه پنداری !!!
ترا چون آرزوهایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
تو از آنی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پژواک جان من
چه من خود را بیازارم چه تو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوشتر نیست حافظ گفت
اگر چه بر صدایش زخمها زد تیغ تاتاری
از زندگی ، از این همه تکرار خسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
دلگیرم از ستاره و آزرده ام ز ماه
امشب دگر ز هر که و هر کار خسته ام
دلخسته سوی خانه ، تن خسته می کشم
آه ... کزین حصار دل آزار خسته ام
بیزارم از خموشی تقویم روی میز
وز دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از او که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که بی شکیبم و بی یار خسته ام
تنها و دل گرفته و بیزار و بی امید
از حال من مپرس که بسیار خسته ام
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مراخوبترینم کافیست
یه روز دلم گرفته بود مثل روزای بارونی
از اون هواها که خودت حال و هواشو می دونی
اگه بشه با واژه ها حالمو تعریف بکنم
تو هم منو ، شعر منو با همه حست می خونی
یه حالی داشتم که نگو، یه حالی داشتم که نپرس
یه تیکه از روحمو من جایی گذاشتم که نپرس
یه جایی که می گردمو دوباره پیداش می کنم
حتی اگه کویر باشه بهشت دنیاش می کنم
اسم قشنگ شهرمو تو می دونی چی می زارم
دونه دونه کوچه هاشو به اسمای کی می زارم
آخه تو هم مثل منی، مثل دلای بارونی
وقتی هوا ابری می شه حال و هوا مو می دونی
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزل هاست جهان را امّا
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز این ها نیست
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم
وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یکبار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
با همهی بیسروسامانیام
باز به دنبال پریشانیام
طاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیام
آمدهام تا تو نگاهم کنی
عاشق آن لحظهی توفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمادهام تا تو بسوزانیام
آمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن بغض مرا باز کن
دیرزمانیست که بارانیام
حرف بزن، حرف بزن سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیام
چشم رضا و مرحمت بر همه باز میکنی
چون که به بخت ما رسد این همه ناز میکنی
ای که نیازمودهای صورت حال بیدلان
عشق حقیقتست اگر حمل مجاز میکنی
ای که نصیحتم کنی کز پی او دگر مرو
در نظر سبکتکین عیب ایاز میکنی
پیش نماز بگذرد سرو روان و گویدم
قبله اهل دل منم سهو نماز میکنی
دی به امید گفتمش داعی دولت توام
گفت دعا به خود بکن گر به نیاز میکنی
گفتم اگر لبت گزم میخورم و شکر مزم
گفت خوری اگر پزم قصه دراز میکنی
سعدی خویش خوانیم پس به جفا برانیم
سفره اگر نمینهی در به چه باز میکنی
لبخندزدبه ساعت روی جلیقه اش
فرقی نداشت ساعت وروزودقیقه اش
مو شانه کرد ریش تراشید عطر زد
این بار هیچ حرف ندارد سلیقه اش
بر صندلی نشست کبریت زد به پیپ
دستی کشید روی تفنگ عتیقه اش
همراه این پدر چقدر قوچ و میش کشت
خود را ولی نه_ مثل زن بد سلیقه اش
در لوله تفنگ گلوله گذاشت و گفت
آدم چه فرق می کند قلب و شقیقه اش
بعد گمپ !! گل مخملی شکفت
بر دگمه های تنبل روی جلیقه اش
از همان روزی که در باران سوارم کردهای
با نگاهت هیچ میدانی چکارم کردهای؟
با تو تنها یک خیابان همسفر بودم ولی
با همان یک لحظه عمری بیقرارم کردهای
جرعهای لبخند گیرا - از شراب جامدت
بر دلم پاشیدهای - دائم _خمارم کردهای
موج مویت برده و غرق خیالم کردهاست
روسری روی سرت بود و دچارم کردهای!
تازه فهمیدم که حافظ در چه دامی شد اسیر
با نگاهت، خندهات ، مویت ، شکارم کردهای
در خیابان اولین عابر منم هر صبح زود
در همان جایی که روزی غصه دارم کردهای
رأس ساعت میرسی ، میبینمت ، ردمیشوی....
کم محلی میکنی بی اعتبارم کردهای
من مهندس بودهام دلدادگی شأنم نبود
تازگی ها گل فروشی تازهکارم کردهای
در نگاه دیگران پیش از تو عاقل بودهام
خوبکردی آمدی....مجنون تبارم کردهای
در ولا الضالین حمدم خدشهای وارد نبود
وای ِ من ، محتاج یک رکعت شمارم کردهای
بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
هر چند امیدی به وصال تو ندارم
یک لحظه رهایی ز خیال تو ندارم
ای چشمه ی روشن منم آن سایه که نقشی
در آینه ی چشم زلال تو ندارم
می دانی و می پرسیم ای چشم سخنگوی
جز عشق جوابی به سوال تو ندارم
ای قمری هم نغمه درین باغ پناهی
جز سایه ی مهر پر و بال تو ندارم
از خویش گریزانم و سوی تو شتابان
با این همه راهی به وصال تو ندارم
گاهی گمــان نمـی کنـی و مـی شـود
گاهی نـمـی شــود کــه نـمـی شــود
گاهی هـزار دوره دعـا بی اجـابت است
گاهی نگفته قـرعه به نام تـو مـی شود
گاهی گدای گدایی و بخت با تـو نیست
گاهی تمـام شهـر گـدای تـو مـی شود
دلتنگم و دیدار تو درمان منست
بیرنگ رخت زمانه زندان منست
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان منست
از هر طرفی رفت دلم ، راه به غم بود
یک کوچه بن بست در این شهر ندیدیم
گاه دلتنگ شوی ، گاه بی حوصله و سخت و غریب
زمانی را هم ، غرق شادی و پر از خنده ی عشق
همه را ای گل ناز به خداوند سپار
خاطرت جمع عزیز
که عدالت خصلت مطلق اوست
گل نازم این بار چشم دل را واکن دست رد بر دل هر غصه بزن
حرفهایت را گرم و آرام و بلند به خداوند بگو
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود | تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود | |
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی | جامهای بود که بر قامت او دوخته بود | |
جان عشاق سپند رخ خود میدانست | و آتش چهره بدین کار برافروخته بود | |
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم | که نهانش نظری با من دلسوخته بود | |
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل | در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود | |
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت | الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود | |
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد | آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود | |
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان .... | یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود |
خستهام از آرزوها، آرزوهای شعاری
شوق پرواز مجازی، بالهای استعاری
لحظههای کاغذی را روز و شب تکرار کردن
خاطرات بایگانی، زندگیهای اداری
آفتاب زرد و غمگین، پلههای رو به پایین
سقفهای سرد و سنگین، آسمانهای اجاری
با نگاهی سرشکسته، چشمهایی پینهبسته
خسته از درهای بسته، خسته از چشمانتظاری
صندلیهای خمیده، میزهای صفکشیده
خندههای لب پریده، گریههای اختیاری
عصر جدولهای خالی، پارکهای این حوالی
پرسههای بیخیالی، صندلیهای خماری
سرنوشت روزها را روی هم سنجاق کردم
شنبههای بیپناهی، جمعههای بیقراری
عاقبت پروندهام را با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزی، باد خواهد برد باری
روی میز خالی من، صفحهی باز حوادث:
در ستون تسلیتها نامی از ما یادگاری
تویی که از همه دختران شهر سری
به قول حضرت حافظ ستاره سحری
به قول سعدی شیراز: شاخه شمشاد
به قول مولوی اصلاً پریِ شیشه گری
فداییِ تو فراوان...کدام را بکشی؟
دلِ شکسته ارزان...کدام را بخری؟
قدیمی است...ولی بابِ هر دلی خانم!
جدید نیست...دقیقاً مطابق نظری
دلیلِ قافله خستگانِ دلشده ای
دوامِ سلسله عاشقانِ خون جگری
به ذهن ساعت میدان شهر بی تردید
زمان نمی گذرد، این تویی که می گذری...
فروشگاه نرو هر لباس می گوید
به التماس، که: «باید فقط مرا بخری!»
نگو چه رنگ؟ خودت رنگِ سالِ دنیایی
خودت به ذهن جهان می رسی که دل ببری
تو عاشقانه ترین اتفاق هر روزی
همیشه تازه ترین شعری آخرین خبری
تویی که حافظه رنگهای آرامی
تو رودخانه پاییزهای در سفری
تو را تمامی گلها به خواب می دیدند
تو روحِ دخترکِ گلفروش رهگذری
همیشه حسرت نقاشها تجسمِ توست
تویی که صاحبِ امضای پای هر اثری
پریِ مولوی! از شعر حافظ آمده ای
درون مثنوی از نی هنوز شعله وری
به یک روایت: آغازِ آخرین عشقی
به یک حکایت: فرجامِ اولین نظری
تمام خوبی و ناز زنان دنیا را
اگر حساب کنی روی هم، تو بیشتری!
خلاصه هر چه بگویم کم است از خوبیت
خلاصه من چه بگویم خودت که باخبری...
از کنار من افسرده تنها تو مرو
دیگران گر همه رفتند خدا را تو مرو
اشک اگر می
چکد از دیده تو در دیده بمان
موج اگر می رود ای گوهر دریا تو مرو
ای
نسیم
از بر این شمع مکش دامن ناز
قصه ها مانده من سوخته را با تو مرو
ای قرار دل
طوفانی بی ساحل من
بهر آرامش این خاطر شیدا تو مرو
سایه ی بخت منی از سر من
پای مکش
به تو شاد است دل خسته خدا را تو مرو
ای بهشت نگهت مایه ی الهام
سرشک
از کنار من افسرده ی تنها تو
مرو